پیشرفت فناوری به حدی رسیدهاست که انسان میتواند فرآیند تولد را به شکل مصنوعی و در مقیاس کلان شبیهسازی کند. نظام سیاسی حاکم بر جهان - دولت جهانی - که با شعار «اشتراک، یگانگی، ثبات» حکومت میکند، با هدف ایجاد یک جامعهٔ طبقاتی فرآیند تولد انسانها که در کارخانههای تخمگیری و شرطیسازی در سراسر دنیا انجام میشود را دستکاری میکند و در نتیجه چند گروه از انسانها بهعنوان محصول از این کارخانهها خارج میشوند؛ آلفاها، بتاها، گاماها و اپسیلونها. این ردهبندی نزولی بر حسب هوش و کارآیی ذهنی و اجتماعی انسانهای «تولیدشده» تنظیم شدهاست و هر رده یک تقسیمبندی داخلی مثبت و منفی نیز دارد. بنابر این ردهبندی، آلفامثبتها از نظر هوش و ویژگیهای اجتماعی از همه برتر و والاترند و تقریباً شبیه به انسانهای معمولی هستند.
در این جهان
در نظام حاکم، «فورد» در جای خالق یکتا - خداوند - قرار گرفتهاست و مردم با نام او قسم میخورند و در گویششان نام او را در جای نام خدا استفاده میکنند و حتی سالشماری این جهان بصورت «بعد از فورد» (مانند «بعد از میلاد مسیح») انجام میشود. دولت جهانی با بهرهگیری از شیوههای سوما از هنجار بودن اصول فوردی و رعایت مو به موی آنها مطمئن میشود. اصول فوردی از همه میخواهد که برای جامعهشان مفید باشند، هر چه دارند با دیگران به اشتراک بگذارند، از دین، عشق، اخلاق، طبیعت و کتاب متنفر باشند، مرگ را عادی محسوب کنند، لذتطلبی را بر هر چیز مقدم دانند، دم را غنیمت شمرند و در یک کلام «مثل بچههای توی بطری» فکر و رفتار و زندگی کنند. هرگاه هم که زندگی از حد تحمل خارج شد، سومای شفابخش هست که نشئگیاش سختیها را از یاد میبرد. از این طریق است که ثبات جامعه و مصرف مداوم تضمین میشود. برنارد مارکس یک روانشناس آلفا مثبت است که به خاطر ناهنجاری تصادفی جسمانی خود را از جامعه جدا میبیند. تنها کسی که برنارد او را دوست خود میداند، یک استاد مهندسی اجتماعی به نام هلمهولتز واتسون است که برخلاف برنارد، بسیار محبوب و در شغل خود و تعامل با دیگران موفق است. برنارد، لنینا کراون -دختر بتامنفی «پَروار» و محبوب بین همهٔ مردان- را برای تعطیلات به مدیر است که در سالها قبل در سفری به وحشیکده، محبوبش را گمکرده و بدون او به تمدن برگشتهاست) روبرو میشوند و او و مادرش را به تمدن (به دنیای قشنگ نو به تعبیر جان) باز میگردانند. برنارد جان را با مدیر روبرو میکند و مدیر از شرم این رازگشایی درهم میشکند. جان که اکنون به لقب «آقای وحشی» خوانده میشود، نقل مجلس جماعت شادخوار (هدونیست) میگردد و برنارد هم از صدقهٔ سر او اعتباری در جامعه مییابد. اما جان نمیتواند با جنبههای تمدن کنار بیاید و بعد از اینکه از لنینا به تعبیر خودش «سوما غرق کرده و از دنیا میرود - ضربهای به او وارد میشود، آغاز به طغیان میکند. برنارد و هلمهولتز واتسون هم به جرم همدستی با او، گیر میافتند. بازرس این دو را به جزایر (جایی که اصول فوردی حاکم نیست) تبعید میکند، اما جان را نگه میدارد. جان تمدن را رها میکند و در برجی متروکه آشیان میگزیند و رفتاری تارک دنیا مییابد و با سختگرفتن بر خود در جستجوی پاک شدن گناهانش است. مردم اما او را رها نمیکنند. سرانجام روزی که عدهٔ زیادی از مردم به تماشای او آمدهاند با آنها درگیر میشود و سپس تحت اثر سوما با سرخوشی به تنآسایی و عشقورزی - آنچه خود هرزگی میداندش - تن میدهد. پس از بیدار و هشیار شدن، بدلیل حس گناه، خود را در برج متروکهاش دار میزند.
نظرات شما عزیزان: